يك دختر خانم چهار ساله !
يادمه وقتى مى خواستى كاملا وارد چهار سالگى بشى من چقدر دلم براى سه سالگيت تنگ ميشد فكر مى كردم شيرين زبونيات تموم ميشه ولى من عاشقتم دخترم .... عاشق چهارسالگيتم .... عاشق فهم و شعور و حرف زدن و نقاشيات و استنباط هات هستم دختركم ... خودت مى دونى دوست دارم بخورمت وقتى نقاشيات رو مى بينم وقتى بازى كردنت رو مى بينم حرف زدنات رو كه ديگه غشششششش ..... خيلى فهميده تر شدى نسبت به مسايل اطرافت گاهى وقتى از دست من يا بابا ناراحت ميشى مى گى كاش اصلا تو منو درنياورده بودى و من همينجور توى شيكمت مى موندم !! يا مثلا ديروز خواستى بابا ببردت پارك ولى نتونست تو هم ناراحت شدى و گفتى كاش اصلا تو با بابا ازدباج نكرده بودى ...!!!! يك حرفايى مى زنى ...